اگر می خواهی دیده شوی

th (1)

دانه کوچکی بود و کسی او را نمی دید! سال های سال گذشت و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلویچشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت: ” من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.”

اماهیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه یزمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خداکرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمیبزرگتر مرا می آفریدی.»

خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی،بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشدماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی بهچشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی”

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.

سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛سپیداری که به چشم همه می آمد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.