هیچکس دیگر نمیتواند بند اسارات از پایت بگسلد
تو خود صیاد خودی، چگونه میتوانم آزادت کنم ؟
تو خود بند بگسل و رها شو !
تو عاشقی بر زنجیرهایت و آزادی از من میطلبی ؟
چه خواهش عبثی !
تو خود عامل بدبختیها و رنجهای خودی
و از من آزادی را میطلبی ؟
و تو همچنان همان بذرها میافشانی،
به همان راه میروی
همان آدم گذشتهای،
وهمان گیاهان را باغبانی …
که میتواند تو را نجات دهد ؟ …
چرا کسی باید تو را ناجی باشد ؟ …
آزادی تو مسئولیت من نیست
من در آنچه که هستی، نقشی ندارم
تنها تو !
تنها توئی که خود را
به این روز انداختهای …
“شری راجنیش”
😉 😐